کافه دلتنگی(از سری داستان های کتاب مترسک های دیوانه)

نویسنده:محمّد رازانی

 

 

                                                                                نگاهش ملتمسانه سمت عقربه های ساعت بود
ساعت مچی که با تمام زیبایی دستان ظریفش را زینت بخشیده بود را با دقت یکبار دیگر نگاه کرد عقربه های ساعت از هم سبقت می گرفتند ثانیه ها در پس دقایق و دقایق در پس ساعت ها
دو ساعتی از زمان موعدش گذشته بود .
چشمانش در پشت پنجره های رنگین کمانی کافه خیابان را دنبال میکرد انگار در انتظار رد پایی به سر میبرد رد پایی که انتظارش را پایان دهد.
گل سرخی با رقصیدن در دستانش خودنمایی میکرد
همه نگاه ها سمت صندلی بود، در گوشه ای از کافه کنار پنجره های رو به خیابانش ؛
صندلی که میزبان تنها یک نفر بود .
باران یواشی صدای دل انگیزی را به شیشه بخشیده بود صدایی آمیخته با دلتنگی و دیدار ،ترس و زندگی
قطره های باران مثل شبنم صبحگاهی بر لاله های وحشیِ دشت ها؛شیشه های پنجره را بارانی کرده بود
بوی خاک نم خورده برای لحظاتی مرا از حس دلتنگی عصر جمعه دور میکرد
مدتها بود که دلتنگی های عصر جمعه ها را در کنجی دنج از این کافه سپری می کردم
یک سالی می گذشت که هر جمعه پاتوق دلتنگی هایم این کافه بود هوای جمعه ها زندگی را بر کامم تلخ میکرد و نفس امیدهایم را می گرفت بعد از آن دلتنگی ها به خودم وعده ای دادم؛
عصرهای جمعه را جلوی آینه بروم اندکی قربان صدقه ی خودم روم نازی کنم و با طنازی تمام گیسوهایم را شانه زنم ،آرایش ملایمی را به رخسارم وعده دهم و قولم را سر یک ربع ادا کنم ،به کمد لباسهایم سری بزنم شیکترین و خوشرنگترین لباسها را به تنم ارمغان دهم،سرکی بکشم میان عطر های روی میز با بازی انگشتانم ان ها را از هم جدا تا بالاخره یکی به مشامم خوش بیایید
با صدای در حیاط خانه، به وعده ای که به خودم میدادم تا اینجا عمل میکردم .
سر راهم گل رز قرمزی را هدیه برای خودم می خریدم و با چاشنی لبخند به این هدیه رنگ و بو و تدارکات بیشتری می بخشیدم به کافه همیشگی می رسیدم همیشه کمی زودتر میرفتم و
سر جای همیشگی ام میهمان یک صندلی می شدم کنار پنجره رو به خیابان.

او هر جمعه اندکی پس از من و همیشه سر موقع و وقت خاصش بدون کم یا زیاد دیر یا زود می آمد با قد و بالای زیبایش همه چشم های کافه را متوجه خود می ساخت
چشم های آبی آسمانی اش ، صدای مردانه،
نگاه دلربا ، لبخندهای ملیح و راه رفتن های متوازنش حتی نابینای مادر زاد را هم مدهوش میکرد.
وقتی از در کافه وارد میشد در گوشه ای می نشست تک و تنها
درست رو به روی من کنار پنجره دیگر از کافه، و خیره میشد به پنجره ساعتها نگاه میکرد و دلش اجازه نمی داد نگاهش را از خیابان بردارد .
نمیدانم چرا و برای چه آنقدر آمدنش و از همه مهمتر دیر آمدنش برایم مهم شده بود‌.
همیشه با خودم فکر میکردم که شاید منتظر کسی باشد ولی هر جمعه می گذشت ولی نه انتظارش پایان داشت و نه نگاه های خیره کننده اش
انگار عادت کرده بودم به آمدنش یا اصلا بودنش در آن کنج کافه .
میان افرادی که کافه آمده بودند فقط او و من تنها در گوشه ای نشسته بودیم بقیه زوج بودن و پر سر و صدا
سه ساعت گذشت و من از نگرانی های به ظاهر بی دلیلم شوکه شده بودم دیگر طاقت نیاوردم از
ادم های همیشگی کافه پرسیدم اقا پسر خندان کافه چرا نیامده
یکی گفت از همان اول هم شک بر انگیز بود!!
یکی گفت دیوانه ای بیش نیس
دیگری گفت از این افسرده های روانی است
یکی ادامه داد من سالهاست او را میشناسم نه شک بر انگیز است نه دیوانه و نه هم افسرده .
او عاشقی شیداست که همیشه با دلدارش اینجا میامدن میخندیدن و قهقهه خنده های آنها موسیقی آرام این کافه بود
اما یک روز بارانی او آمد درست به وقتش سر جای همیشگی شان نشست ساعتها منتظرش ماند اما او نیامد که نیامد از آن موقع تا الان هر جمعه را حضوری میزند که بلکه برگردد
اشک در چشمانم موج میزد مژگانم زیر سنگینی باران چشمانم خم گشتند و دستانم را از حرص این همه بی انصافی مچاله کردم ناخنهایم خشم را روی کف دستانم حکاکی میکردند و دندانهایم روی هم بند نمی آمدن
گونه هایم شد همان حکایت پنجره خیس کافه
عصر جمعه دلگیری بود کافه را ترک کردم این بار زیر باران رفتم تا حسابی گریه کنم و کسی شک نکند که اشک چشمان من است یا اشک آسمان
برای عاشق امیدوار و مشتری هر جمعه کافه دلم داشت از جا کنده میشد هیچ وقت فکرش را نمی کردم که زیر آن همه لبخند و خنده هایش یک دل مضطرب عاشق باشد که خون گریه می کند.‌‌‌‌


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود آهنگ جدید | عکس جدید مطالب مرتبط با تکنولوژي ، سلامت ، ورزش و ادبيات صنایع چوب طنین bahar sher اوج نمایندگی پکیج بوتان در شیراز شمیم یاس نمایندگی مرکزی سامسونگ پیکاسو طرح James